عشق ناامیدی که معجزه کرد پارت اول
برو ادامه
از زبان مرینت : بهار بود .
صبح شده بود ، من از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم و آماده رفتن به شدم .
چند روز بود که افسرده و ناراحت بودم ، میدانستم آدرین کت نوار است . از مادر و پدرم ( سابین و تام )
خداحافظی کردم و رفتم مدرسه .
این روز ها حتی حوصله این را نداشتم
که با آلیا وقت بگذرانم . من خیلی غمگین بودم چون با آدرین مثل یک انسان بدرد نخور رفتار میکردم .
وقتی به مدرسه رسیدم آلیا را دیدم من و او به هم سلام کردیم .
آدرین و نینو آن طرف مدرسه بودند .
آلیا دستم را گرفت و گفت : مرینت بریم پیش آدرین و نینو . من به آنها نگاه کردم . دست آلیا را ول کردم و گفتم : نه .
وقتی آدرین را دیدم خجالت میکشید و استرس داشت . او از من خجالت میکشید که بهم میگفت : مرینت فقط دوستمه ، اما مثل من نبود اون با دوستش بود ولی من به دوستم محل نمیذاشتم از خودم دلخور شدم و رفتم پیش آلیا ، نمیخواستم ناراحت شه .
دویدم و به آلیا گفتم : فک کنم زیاده روی کردم نه ، پیش اونا نمیریم ولی بریم یه جا دیگه درباره یه چیزی حرف بزنیم . 😏😃😃
آلیا نفهمید چی میگم . 🤔🤔🤔😑😑
تموم بای