عشق پررنگ پارت ششم پارت آخر
·
1400/06/25 16:49
· خواندن 1 دقیقه
برو ادامه (برو ادامه)
چند سال بعد :
توی خونه مرینت و آدرین :
آندرا ( دختر مرینت و آدرین) : مامان کی غذا حاضر میشه گرسنمه .
مرینت : الان صبر کن آماده میشه .
رایدر ( خواهر آندرا) : بابا بیا مامان بزرگ و بابا بزرگ میخوان باهات حرف بزنن .
آدرین : اومدم .
مرینت : آدرین به مامانو بابام بگو الان میخوای غذا بخوریم بعدن زنگ بزنن .
آدرین : باشه .
آدرین : الو ، سلام خوبین ، ببخشید اگه میشه بعدن زنگ بزنین ما الان میخوای غذا بخوریم ، متاسفم نتونستم باهاتون صحبت کنم ، ممنون ، خداحافظ . و تلفن رو گذاشت سر جاش .
بعد اون آن ها ناهار خوردن .
روزها میگذشت و آن ها با خوشی زندگی کردند .
تموم بای