عشق پررنگ پارت چهارم

الینا · 13:20 1400/06/25

برو ادامه

تیکی گفت : نگران نباش مرینت ، تو باید خودتو کنترل کنی ، مطمئنم اتفاقی نمیفته .  مرینت از در مدرسه بیرون رفت . یک دفعه تعجب کرد و گفت : آآآدرین چرا نرفتی خونه ؟ آدرین که منتظر مرینت بود به او گفت : خودت که میدونی باید برای پروژه به خانه ی من برویم ، من باهات میام تا موقعی که به پدر و مادرت بگی و بعد بریم . مرینت گفت : با ....باشه .آن ها پیش مغازه شیرینی فروشی پدر و مادر مرینت رفتند ، مرینت گفت : سلام مامان ، سلام بابا میخواستم بهتون بگم معلم مون به ما یه پروژه داده و ماباید به خونه همگروهی پسرمون بریم واسه همین باید ۱۰ روز توخونه آدرین بمونم . بعد آدرین اومد داخل مغازه و به پدر و مادر مرینت سلام کرد . پدر و مادر مرینت گفتند : سلام ، باشه مرینت ولی یادت باشه  هروقت تحقیق روی پروژه تون تمام شد بیای پیش ما. پیشه مرینت خوشحال شد و گفت : حتما میام .وقتی آن ها رفتند به خانه آدرین ، او برای پدرش و ناتالی توضیح داد چرا مرینت اینجاست . وقتی مرینت به اتاق آدرین رفت دید این اتاق چقدر بزرگ است . آدرین گوشی اش را چک کرد و گفت : مرینت خانم بوستیه یک پیام فرستاده .
آدرین آن را بلند خواند : بچه ها ، پروژه شما در مورد تاریخ گذشته پاریس است شما باید با همگروهی تان به جاهای تاریخی بروید و اطلاعات جمع آوری کنید . هر کدوم از گروه ها که اطلاعات  دقیق و بهتری ارائه بده برنده است جایزه هم این است که دو بلیط مجانی برای کنسرت جگد استون و .......
آدرین دیگر چیزی نخواند .
مرینت گفت : چیشد نخوندی مگه چیه ؟

تموم بای